معنی ناقص العقل

لغت نامه دهخدا

ناقص العقل

ناقص العقل. [ق ِ صُل ْ ع َ] (ع ص مرکب) بی عقل. ابله. نادان. ناقص عقل. (از ناظم الاطباء). کوتاه خرد. کم فهم. نافهم.
- امثال:
زن ناقص العقل است.


ناقص

ناقص. [ق ِ] (ع ص) ناتمام. مقابل کامل. (فرهنگ نظام) (آنندراج). ناتمام. ناکامل. (ناظم الاطباء). ناکامل. نیمه کاره. که کمی دارد. نادرست. که کم و کسری دارد. که تمام و کامل نیست:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل.
ناصرخسرو.
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست.
انوری.
مگر فضل من ناقص است از مه من
بر او تکیه گاهی عجب کردمی.
خاقانی.
|| درهم ناقص، درمی که وزنش تمام نباشد. (ناظم الاطباء). خفیف غیر تام الوزن. (اقرب الموارد) (المنجد). سکه ای که سبک تر از وزن معمول باشد و وزنش تام و کامل نباشد. ج، نُقَّص. || کلته. مقطوع.معیوب. چیزی که به حد کمال نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). که عیب و نقصانی دارد. به کمال نارسیده. عیبناک:
در آفرینش نفسی اگر بود ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رسانْد.
خاقانی.
بزم شراب بی مزه ٔ بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن.
صائب.
ز آثار بدان چون قدر نیکان می شود پیدا
در این عالم وجود ناقص ما هم به کار آید.
غیرت همدانی.
|| کم. (نصاب الصبیان). رجوع به ناقص کردن شود. || نقصان یافته. (ناظم الاطباء). کم شونده. (غیاث اللغات):
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
مقدار شب از روز فزون بود وبدل گشت
ناقص همه این را شد و کامل همه آن را.
انوری.
|| آنکه از چیز تمام می کاهد. (ناظم الاطباء). رجوع به نقص شود. || ناآزموده کار. بی وقوف. نادان. (ناظم الاطباء). ناپخته. ناکامل. بی کمال:
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوخته اند.
خاقانی.
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بی نصیب بود مغز بازکام.
خاقانی.
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد.
خاقانی.
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود.
مولوی.
|| (اصطلاح صرف) در اصطلاح علم صرف، ناقص یا منقوص یا معتل اللام یا ذی الاربعه، لفظی است که فقط لام الفعلش حرف علت باشد، اگر لام الفعل کلمه ای «واو» باشد آن را «ناقص واوی » گویند، مانند: «دعا» که اصل آن «دعو» و «عفا» که اصل آن «عفو» و «غزا» که «غزو» است، و چنانچه لام الفعل حرف «یاء» باشد آن را «ناقص یائی » نامند، چون: «رَمی ̍» که اصل آن «رَمَی َ» و «روی » که اصل آن «رَوَی َ» است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح حکمت) در اصطلاح حکمت، ناقص مقابل کامل است، وجود ناقص مقابل وجود کامل است و ممکنات موجودات ناقص اند. (از دستور العلماء ج 3 ص 393). الناقص هو الذی یحتاج الی امر خارج یمده بالکمال مثل الاشیاءالتی فی الکون. (فرهنگ علوم عقلی ص 590 از اسفار ج 6 ص 71).

ناقص. [ق ِ] (اِخ) بدین لقب نامیده شد خلیفه ابوخالد یزیدبن ولیدبن عبدالملک مروان قرشی اموی. وی به سال 126 هَ. ق.در دمشق به خلافت نشست و چهارده سال خلافت کرد. (از الانساب سمعانی ص 551). رجوع به یزیدبن ولید در این لغت نامه و نیز رجوع به جهانگشای جوینی ج 2 ص 264 شود.


کامل العقل

کامل العقل. [م ِ لُل ْ ع َ] (ع ص مرکب) با خرد تمام. عاقل. آنکه عقلش بکمال رسیده باشد:
مر ترا عقلست جزوی در زمان
کامل العقلی بجو اندر جهان.
مثنوی.
رجوع به کامل عقل شود.


خفیف العقل

خفیف العقل. [خ َ فُل ْ ع َ] (ع ص مرکب) سبک مغز. آنکه عقل او سبک است. خل و چِل.


ناقص اندام

ناقص اندام. [ق ِ اَ] (ص مرکب) ناقص عضو. ناقص العضو. ناقص الخلقه. ناقص خلقت.

فرهنگ عمید

ناقص العقل

ناقص‌خرد، کم‌عقل، کم‌خرد،


ناقص

آنچه کامل نیست: اطلاعات ناقص،
معیوب: عضو ناقص،
(اسم، صفت) [قدیمی] چیزی یا کسی که به حد کمال نرسیده،

حل جدول

ناقص العقل

کم عقل، کم خرد


ناقص

ناتمام، معیوب

فرهنگ فارسی هوشیار

ناقص العقل

کم خرد


ناقص

ناتمام، ناکامل، نیمه کاره، نادرست

فرهنگ معین

ناقص

(قِ) [ع.] (اِفا.) ناتمام، نارسا.،~العقل کم خرد، احمق.، ~الاعضاء آن که در اعضای بدنش نقصی باشد.، ~الخلقه آن که دارای نقص مادرزادی باشد.، ~العضو آن که عضوی از اعضای بدنش ناقص باشد.

فارسی به عربی

ناقص

خاطی، معطوب، معیوب، ناقص، نصف

عربی به فارسی

ناقص

ناقص , ناتمام , ناکامل , از بین رفتنی , غیر کافی , نابسنده , نا تمام , انجام نشده , پر نشده , معیوب

معادل ابجد

ناقص العقل

472

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری